بیوگرافی مسیح خانزاده بازیگر خوشتیپ و خوش چهره ایرانی

مسیح خانزاده بازیگر نامی و بزرگ ایرانی در سریال کلبه ای در مه می باشد که بسیار شیک و خوشتیپ بوده و بازیگر حرفه ای ایرانی است، در این بخش از بیوگرافی ایران پاتوق به معرفی مسیح خانزاده و زندگینامه او می پردازیم پس در ادامه با ما همراه باشید

بیوگرافی مسیح خانزاده بازیگر و حامی کودکان کار

مسیح خانزاده در ۲۱ آذر سال 1350 در جوادیه تهران به دنیا آمد، تا نوجوانی که کار میکرد آنجا بودند و بعد از آن به اسلامشهر مسکن گزیدن تا الان در این محله جنوب شهر ماندند.

اوقات فراغتش را با کودکان کار میگذراند و بسیار عشق میورزید و لذت میبرد ازخدمت کردن به کودکان کار.

ماجرای کودک کار شدن مسیح خانزاده

مسیح خانزاده در کودکی کودک کار بوده اکنون تاجر موفقیست و حامی کودکان کار می باشد.

او از خانواده مرفه بود که بر اثر یک اتفاق زندگیشان را فروختند و دیه تصادفی که پدرش با چندتن کرده بود و منجر به فوت ۱۲نفر شده بود را دادند و بعداز آن بود که پدر راهی زندان و مسیح ۹ساله کودک کار شد تا مادرش مجبور نشود دستش را به کسی دراز کند و خداوند چنان نگاهی به او کرد که اکنون مسیح کودک کار یک تاجر موفق و حامی بیشترین کودک کار در وطن خودش هست.

مسیح خانزاده و ماجرای بازیگر شدنش

مسیح شاگرد سمندریان بوده و رشته خبرنگاری را در دانشگاه به پایان رسانده، در صدا و سیما دوره فیلمنامه نویسی زیر نظر عباس نعمتی در شهید آوینی را گذرانده است.

حوزه هنری کارگردانی تئاتر را زیر نظر فرج سلحشور و بازیگری را زیر نظر سیامک صفری در دهه ۸۰ گذرانده و دوستی دیرینه ای با عیاری دارد.

لفافیان در سرشاخ گاو در سال ۷۵ با وی آشنا شد و استعداد بازیگری را در او کشف کرده و کاراکتر منفی حبیب را به او داد و او هم بسیارخوش درخشید.

آینده و رویای مسیح خان زاده

آقای خانزاده جز بازیگری در آینده می خواهد در سرمایه گذاری و تهیه کنندگی فعالیت کند و آشنایی اش با لفافیان باعث شد او به آینده تهیه کنندگی و سرمایه گذاری خوش بین باشد.

خاطره ای عجیب و حس خدا توسط آقای خانزاده

او عامل موفقیت خود را چنان بیان می کند: روزی که در کودکی اش روی چرخ گاری در پارک میفروخته دو روز مانده بوده ماه رمضان تموم بشه و او غمگین می شود و بغض میکند، رو به خدا که ماه مبارک رمضان که همه جا تعطیل و روزه میگیرند را چطور امرار معاش کند که در همین حین فردی با موتور به او نزدیک می شود و او فکر میکند مامور سعد معبر شهرداری هست و فرار می کند اما بعد از کلی فرار موتور او را میگیرد و میگوید من مامور شهرداری نیستم،

پسر چه میفروشی؟ او می گوید آش .و آن مرد میگوید بنده قهوه خانه ای دارم در گاراژ مسافربری بیا اونجا و آش بپز و بفروش به مسافرا شریک شویم.

آنجابود که مسیح وجود خدا را حس میکند و آن قهوه خانه وکار در آنجا باعث میشود کلی درامد کسب کند و سرمایه خوبی برای تهیه یک مغازه به دست بیاورد.

بله مسیح خدا را صدا زد و خداوند به او کمک کرد.

امروز او حامی تعدادی بسیار کودک عین گذشته خود هست. پس وظیفه انسانی ما هست از این بزرگوار حمایت کنیم.

با تشکر پژمان پرستش . خبرنگار

داغ ندیدی که بدانی
سوختن ، درد دارد
یاری نداشتی که بدانی
جدایی یعنی مرگ
اشکی نریختی که بدانی
نمکزار گونه ها پیرت می‌کند
نفرین به روزی که
عشق شد بازیچه ی
دستان دغل بازت

بیوگرافی آرمان درویش